تکرار ِ تکرارها

ساخت وبلاگ


یکی از چیزهایی هم که درباره‌ی ما آدم‌ها جالب نیست همین پذیرفتن خود است. اینکه تقریبا تا ۲۵ سالگی تصمیمان را می‌گیریم. دین و آیین و سمت و سوی زندگی‌مان را انتخاب می‌کنیم، شریک زندگی و شغل و درآمدمان را می‌پذیریم‌. اخلاق‌ها و عادت‌ها و تفریحات و دوستانمان را برمی‌گزینیم و بیایید بپذیریم همه چیز از همینجا تا پایان عمر تمام شده است!

این موضوعی‌ست که اخیرا بیشتر از همه چیز مرا از خودم نا امید کرده بود. همین دست از جستجو کشیدن...این که خودت را و آنچه را که داری یا قرار است داشته باشی را همانطور که هست بپذیری و بدانی دیگر هیچ زیر و رو شدن یا  تغییر کلیدی‌ای در کار نیست. تقزیبا برنامه همه چیز تا پایان عمر ریخته شده است و شاید تنها حوادث ناگوار بتوانند کمی هیجان تلخ به این زندگی غم زده تکراری عطا کنند.

من به مفهوم نخ‌نما شده‌ی به چالش کشیدن همیشگی خود فکر نمی‌کنم. که خودش کلیشه‌ای است که طبق یک الگو شکل می‌گیرد. یک چیز بزرگتری در ذهنم است که انسان را به فرای سکنی و آرامش ببرد و در عین حال در آن دست و پا زدن برای جلب توجه دیگران نباشد.

البته آدم ها همیشه بندهای تسکین‌دهنده را دوست داشته‌اند. آدم‌ها دوست دارند خانه و همسر و فرزندی برای در آغوش کشیدن داشته باشند‌‌. نه برای اینکه این‌ها ارزشمند یا معنایی برای زندگی کردن هستند بلکه برای اینکه از خاطر انسان می‌برند که معنایی برای زندگی وجود ندارد یا وجود دارد و چیزی بیشتر از این فرمول تکراری مسخره تاریخی ست...چیزی که باید آن بیرون و تا پایان عمر در تاریکی مطلق یا نوری کور کننده دنبالش بگردی.

خوب که نگاه کنی بین یک انسان ۲۵ و ۱۸ ساله تفاوت‌های زیادی از لحاظ شکل نگاه به زندگی، سطح تفکر و پختگی وجود دارد. اما معمولا آن تفاوت را دیگر بین یک انسان ۲۵ و ۳۲ ساله نمی‌بینی. چون آدم‌ها از یک جایی به بعد می‌ایستند و فقط تظاهر می‌کنند که پاهایشان را تکان می‌دهند. روزها شب می‌شوند و فصل‌ها تغییر می‌کنند اما تو خودت را می‌بینی که همانجا ایستاده‌ای و همان حزف‌ها را می‌زنی. بله. لباس‌هایت عوض می‌شود، ناگهان دست کسی را در دستانت می‌بینی و بچه‌ای هم در بغلت گریه می‌کند. اما پاهایت هر روز خسته‌تر می‌شود و لباس‌هایت هر روز ژنده‌تر می‌شوتد و بدنت هم فرسوده‌تر و در نهایت روزی ایستاده و درست در همان نقطه می‌میری و چال می‌شوی.

اما شاید زندگی چیزی بیشتر از آن نقطه باشد. شاید نباید بدانی فردا چه می‌خواهی، دنبال چه چیزی خواهی رفت، چه‌کسانی را دوست خواهی داشت و به چه سرنوشتی دچار خواهی شد. هر داشته و خواسته ثابتی در حکم فکر نکردن است. در اینکه بخواهی گذشته‌ی آرامش‌بخشی را که فقط از یک سکون نشات می‌گیرد دوست داشته باشی. چون ساده، راحت و بسیار بی‌دردسر است.

شاید زندگی کردن یعنی به جای عادت‌ها دنبال ضدعادت‌ها و به جای الگوها دنبال ضدالگوها باشی. چون تغییر کردن از تفکر و تلاش و زنده بودن نشات می‌گیرد و ادامه‌ی گذشته چه گذشته‌ی خودت باشد و چه تاریخ انسانی از سکون و (چیزی بیشتر از) تنبلی.

 

بیشتر و بالاتر از همه این‌ها، من حالا خوب می‌دانم، هیچ خانه‌ای در دنیا وجود ندارد که ساکنانش نمرده باشند.

DogVille...
ما را در سایت DogVille دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3dochar73f بازدید : 178 تاريخ : سه شنبه 18 آذر 1399 ساعت: 5:26